معنی اثری از بها ولد

حل جدول

اثری از بها ولد

ولدنامه

المعارف


بها الدین ولد

پدر مولانا


اثری از بها الدین ولد

المعارف، ولدنامه

فرهنگ فارسی هوشیار

ولد

فرزند زای زی (گویش گیلکی) انگلیسی جوش جوشکاری (تک: ولد) فرزندان (اسم) فرزندن: ((عیسی خان گرجی ولد لوند خان و همایون خان ولد لوار صاب هر دو در قلعه الموت محبوس بودند. )) جمع: اولاد ولد. یا زاد و ولد. فرزندان متعدد. یا زاد و ولد کردن. بچه زادن تولید مثل کردن. یا ولد چموش. شخص ناجنس و ناقلا، مردم آزار. توضیح گاه در تداول آنرا ((ولد الچموش)) گویند. یا ولدسگ. تخم سگ زاده سگ (دشنامی است نظیر پدرسگ) . (اسم) جمع ولد فرزندان.

لغت نامه دهخدا

ولد

ولد. [وَ ل َ] (اِخ) بهاءالدین. رجوع به بهاءالدین (محمد. سلطان العلماء) شود.

ولد. [وِ] (ع اِ) فرزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وَلَد شود.

ولد. [وَ ل َ] (ع اِ) وُلد. وِلد. وَلد. فرزند. (منتهی الارب).بچه. (کشاف اصطلاحات الفنون). فرزند، خواه نرینه باشد خواه مادینه. واحد و جمع در وی یکسان است و گاهی جمع آن اولاد و وِلده و اِلده به کسر هر دو و ولد به ضم آید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
همتش اَب ّ و معالی اُم ّ و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن.
منوچهری.
دو کف ّ کافی او والدین مکرمتند
از این و آن کرم وجود بی قیاس ولد.
سوزنی.
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
ای ز مثل تو ولد مادر ایام عقیم.
سعدی.
درخت است بالای جان پرورش
ولد میوه ٔ نازنین بر سرش.
سعدی.
- زاد و ولد، فرزندان متعدد. نتاج.
- زاد و ولد کردن، در تداول، بچه زادن. تولیدمثل کردن. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- ولدالاب، فرزند پدر: خراج ولدالاب، مراد آن است که از هر قبیله ای آن کس که مشهور و معروف بود خراج آن قبیله به نام آن شخص بازخوانند. (تاریخ قم ص 155).
- ولد چموش،تعبیری دشنام گونه و شماتت و حقارت آمیز. شخص ناجنس و ناقلا.
- || مردم آزار. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).

ولد. [وَ] (ع اِ) فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وَلَد شود.

ولد. [وُ] (ع اِ) فرزند. || ج ِ وَلَد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ج ِ وَلود. (منتهی الارب). رجوع به ولود شود.

ولد. [وَ ل َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش صومعه سرا از شهرستان رشت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


بها

بها. [ب َ] (اِ) قیمت هر چیز. (برهان). قیمت و ارزش. (از آنندراج). قیمت هر چیزی. (انجمن آرا). قیمت. ارزش. ارز. نرخ. (فرهنگ فارسی معین). ثمن. (ترجمان القرآن). ارز. ارج. قیمت. قدر. آمرغ. آخش.
(یادداشت بخط مؤلف):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست.
شهید بلخی.
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.
کسایی.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها وبپیچید یال.
فردوسی.
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.
فردوسی.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.
فردوسی.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت. مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی.
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.
اسدی.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 220).
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.
معزی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
مسعودسعد.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم.
سوزنی.
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست.
نظامی.
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.
نظامی.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.
سعدی.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
ابن یمین.
قحط جود است آبروی خود نمی بایدفروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
حافظ.
ترکیبات:
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
|| فر و شکوه. جلال و عظمت:
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی.
منوچهری.
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر وبهای تو کند.
منوچهری.
چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که... (فارسنامه ابن البلخی ص 76).
گفت رگهای منند آن کوهها
مثل من نبوند در فر و بها.
مولوی.

فرهنگ معین

ولد

(وَ لَ) [ع.] (اِ.) فرزند، پسر. ج. اولاد.

فارسی به عربی

ولد

ابن

عربی به فارسی

ولد

زاییده شده , متولد , تولید کردن , زاییدن

معادل ابجد

اثری از بها ولد

767

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری